سبلان سراغش را از من ميگيرد
مثل همیشه دیر میآمد. بهار را میگویم که خیلی دیر، پا به روستای «قره تپه» میگذاشت. سبلان چون غول سنگی بزرگ و سفید، پوشیده از برفهای انبوه ایستاده بود و به دشتها و درههای خوفناک روبهرویش نگاه میکرد. هوا سردِ سرد بود و باد، سوز داشت.
«تک آغاج» در بیرون از روستا ایستاده بود و چشم به سبلان داشت؛ به قله و یالهای بلندِ پوشیده از برفش.
با خودش میگفت: «کی بهار میآید؟ کی چکاوک از راه میرسد تا مژدهٔ بهار را بدهد؟ کی سوز و سرما میرود تا دشتها پر از گلهای وحشی شود و رودخانه آواز رفتن بخواند و آفتاب گرم و مهربان بیاید و همه جا رنگ زندگی بگیرد؟»
آخ، چقدر زیباست آن لحظهای که بهار بیاید! و چقدر شیرینتر می شود روزی که آن مرد مهربان هم از راه برسد و تو را در آغوش بگیرد.
چه کسی را میگویی؟ امیرحسین را میگویم.
تک آغاج! یادت هست وقتی کوچک بود با مادرش میآمد برای چیدن سبزیهای صحرایی؟ روزی که برای نخستین بار تو را دید، از شاخههای پرشکوفهات، دهانش باز ماند و بعد ریزریز خندید. ردیف سفید دندانهایش معلوم شد. آمد نزدیک تو و گفت: «چقدر قشنگی!»
و چون دید تنها در دشت هستی، گفت: اسمت را میگذارم تک آغاج!
و تو شدی تک آغاج. تا حالا کسی با تو حرف نزده بود. از آن به بعد گاهی به دیدنت میآمد. روزی که تازه خواندن یاد گرفته بود، آمد و دور تو چرخید و شعر خواند. شادِ شاد بود. انگار دنیا را بهش داده بودند. انگار دریچههای نو در برابر نگاهش باز شده بود.
یک روز پاییزی و بارانی بود. با چشمان خیس آمد و گفت که میخواهند از روستا بروند شهر. مادرش گفته بود «در شهر بهتر میتوانی درس بخوانی».
دلت گرفت و ناراحت شدی. تو را بغل کرد و بوسید. گفت: «میروم اما بهار که شد میآیم. غصه نخور!». بعد رفت و در آخرین پیچی که از نگاهت گم میشد، ایستاد و دست تکان داد.
تا بهار منتظر ماندی. یک روز روشن بهاری بود که صدای شاد او را دوباره شنیدی. دوان دوان آمد و تو را دوباره بغل کرد.
ــ تک آغاج! دلم برایت تنگ شده بود!
تو مثل مادری که فرزندش را در آغوش میگیرد، شاد شدی و شاخههایت را بر سرش کشیدی.
امیرحسین بود که شکوفههایت را گرفت.
او بزرگ و بزرگتر شد. جوان که شد، تابستانها، اول میآمد تو را میدید و بعد با چوبدستی و کولهپشتی، راهی سبلان میشد. دوست داشت به قله سبلان برود و در آن قلهٔ رازآلود نفسی بکشد و پیشانی بر خاک بگذارد. میگفت: «تک آغاج! کاش تو هم میتوانستی میآمدی بالای قلهٔ سبلان! آنجا غوغایی است از سکوت و راز. خدا را میتوانی با چشمانت ببینی!»
از جوانی، هر بار که می آمد اغلب کتابی در دست داشت. در کنارت مینشست و کتاب میخواند. بیشتر کتاب داستان کوتاه و رمان. میگفت: «دوست دارم داستاننویس شوم و داستان زندگی خودم، تو را، سبلان را و آدمهای قرهتپه را بنویسم! داستان آسمان و پرنده و ابر و رودخانه و گل و دشت را بنویسم!»
یادت هست گاهی که وقت نماز میشد، میرفت و با آب برکه وضو میگرفت و میآمد کنارت میایستاد و رو به قبله، شمرده شمرده نماز میخواند؟ صدایش مثل آواز گنجشکها بود.
یک سنگ صاف و قشنگ داشت که وقت نماز مُهر نمازش میشد. آن سنگ را به تو میسپرد و میرفت.
□
تک آغاج! چرا چشمانت خیس شده؟ انگار گریه میکنی!
چه بگویم که دلم پر است. بهار آمده و او نیامده. نمیدانم چرا خبری از او نیست. دلم برای تبسم شیرین و لحن مهربانش و نگاه زلالش تنگ شده. این سالهای آخر موهایش به سفیدی میزد.
به او میگفتم: «خوب برفهای سبلان را چپاندی به مو و ریشت!»
و او میخندید و چیزی نمیگفت.
یک بار که آمد، انگار همهٔ غم دنیا در چشمانش بود. گفت که مادرش از این دنیا رفته. گفت که مادرش مثل درخت کهنسالی بود که یکباره در برابر نگاهش روی زمین افتاد. میگفت «دوست دارم مادرم را ببینم».
کاش بال داشتم و پرواز میکردم و میرفتم پیش او. کاش پا داشتم و جادهها را میگرفتم و میرفتم دنبالش. راستی تو نمیدانی او کجاست؟
اگر میدانی بگو! اگر او را میبینی بگو دلم برای داستانهایش تنگ شده! برای نگاه مهربانش تنگ شده! میخواهم دوباره صدای نماز خواندنش را بشنوم. امروز گنجشکها سراغ او را میگرفتند از من!
بگو سبلان سراغش را از من میگیرد! حتما بگو!