من كيام؟
ناصر نادري
در يك روز سرد و برفي، در اسفند 1345 در خيابان
13 متري حاجيان (جنوب غربي تهران) بهدنيا آمدم؛ گرچه در شناسنامهام، روز تولدم
3/1/1346 آمده است!
روزهاي پر از خاطره و رؤياي كودكيام در همان
محله سپري شد با بچههاي پرشرّ و شوري كه معرفتشان، زبانزد همه است! روزهاي پر از
توپ و بازي و سر شكستن و شيشه شكستن و داد و هوار؛ روزهاي پر از دعوا و كُشتي و
خنديدن و مهرباني! روزهايي كه بادبادكها يا پرواز كفترها، نگاه مرا تا دور دستها
به آسمان ميبردند و ساعتها به خود مشغول ميكردند!
دورة ابتدايي را در دبستان مظفر اميري گذراندم؛
مدرسهاي شلوغ، با معلمان كمحوصله و ناظمهاي اخمآلود و چاق.
نميدانم چرا هيچ خاطرة شيريني از آن دوره
ندارم. فقط يادم هست كه دانشآموز درسخوان و ساكتي بودم و بيشتر در سكوت و تنهايي،
رؤياپردازي ميكردم، برعكس محلهمان.
انقلاب كه شد، نوجوان دوازده ساله بودم و تازه
رفته بودم اول راهنمايي در مدرسة فصيح در حسامالسلطنه.
اولين خاطرههاي جدي زندگيام در اين روزها شكل
گرفت. انقلاب، انگار مرا و نسل مرا خيلي زود بزرگ كرد تا خودم و دنيا را بهتر
بشناسم.
پايم به مسجد جوادالائمه(ع)، مسجدي در نزديك
محلهمان باز شد. ابتدا به شوق جلسات قصهگويي بهزاد بهزادپور و رفتن به اردوهاي
تفريحي، ورزشي و بعدها، به شوق ديدن اميرحسين فردي و جلسات قصهنويسي و دوستان
نوجوان ديگر مسجد؛ دوستاني مثل حبيب غنيپور و محمد ناصري و البته معلم مهرباني
ديگر بهنام حسين اميني كه دريچههايي از شناخت و درك زندگي را در برايم ميگشود.
من از همان سالها با محمد ناصري بودم تاكنون.
با هم دبيرستان رفتيم و بعد تربيت معلم. اندازة هزار صفحه خاطره از آن سالها
دارم. مدتي من و محمد ناصري و حبيب غنيپور شديم مسئولان كتابخانه مسجد جوادالائمه(ع).
نخستين تجربههاي مديريت فرهنگي را در آن سالها
كسب كردم. برنامهريزي و سازماندهي و اجرا و نظارت بر برنامههاي تابستاني با
رعايت اصولي چون توجه به نيازها و اولويتهاي مخاطبان و رعايت تنوع و پاسخگويي به
علايق آنان، بهرهمندي از فضاهاي متنوع تربيتي، استفاده از ظرايف هنري و زيباييشناسانه،
دقت در اصول روانشناسانه كودكان و نوجوانان و...، از همان آغاز، مورد توجه بود.
همزمان در جلسات قصهنويسي اميرحسين فردي حضور
داشتم و از جلسات دينشناسي حسين اميني و بهويژه سير مطالعاتي كتابهاي شهيد
مرتضي مطهري با نظارت او، استفاده ميكردم.
حبيب غنيپور، نوجوان شيرين و مهربان و
مردمداري بود. پخته بود. پاك بود. همه را بهخاطر خدا دوست داشت. من نديدم گناه
بكند، مثل محمد ناصري. او هم نوجوان نازنيني بود. يك دوست واقعي. اهل مطالعه و
مكاشفه. لطيف مثل گل.
من خيلي خوش شانس بودهام كه در مسير زندگيام
با اينها آشنا شدهام. و همة اينها، گلهاي باغ مسجد جوادالائمه(ع) هستند؛ مسجدي
كه مادربزرگم ـ خدا رحمتش كند ـ ميگفت: «بعد از تولدت، ناف تو را در آن مسجد
انداختم!» و معتقد بود: همين باعث شده كه تو از آن مسجد دل نميكني!
جنگ تحميلي يك حادثة بزرگ براي همة ما بود.
خاطرههاي جنگ هرگز از يادم نخواهد رفت. شبهاي بمباران و همزماني آن با شبهاي
قصهنويسي. شهادت دوستان و تشييع جنازهها و مراسم اسلايدها و... .
اما هيچ حادثهاي، به تلخي شهادت حبيب غنيپور
نبود. اصلاً باوركردني نبود. نه براي من و نه براي هيچكس ديگر. حبيب كه رفت، ما
احساس كرديم بيبرادر شديم!
زندگي حبيب مثل يك رمان قطور است. اميدوارم يك
روز آن را بنويسم. حبيب با آنكه جواني بود كه شهيد شد، اما تجربهها و ايدههاي
تربيتي ارزشمندي داشت. حبيب صاحب فكر و سبك زندگي تربيتي متعالي بود.
حبيب مثل ستارهاي بود كه جشنواره حبيب، باعث
استمرار درخشش آن شد. الان ساعتهاست كه دغدغة هر سالة ما، جشنوارة كتاب سال حبيب
است.
من و محمد ناصري رفتيم تربيت معلم و معلم شديم
و سالها بعد، در بيشتر سالها، يا معلم بوديم و در كنار هم كار كرديم؛ چه در مدرسه
يا در اداره. من الان به آخر سالهاي خدمت در آموزشوپرورش رسيدهام. در اين سالها،
در مدارس تهران (از دبستان تا راهنمايي و دبيرستان) معلمي كردهام. بيشتر معلم
ديني و انشا بودهام و البته گاهي معلم منطق و فلسفه (از جنوب تا شمال تهران)
معلمي را عاشقانه دوست دارم.
اميدوارم روزي بتوانم خاطرههاي سيسال معلميام
را بنويسم. راستي، چقدر بايد خاطره بنويسم!
به قول يكي از دوستان، كار نوشتن من مثل دريا
بوده و جزر و مد داشته است. راستش من هميشه در بين چند دغدغه، زندگي كردهام: دغدغة
نوشتن، دغدغة معلمي، دغدغة كار فرهنگي، دغدغههاي اجتماعي و خانوادگي و... . و جمع
همة اين دغدغهها در كنار هم، مرا از كار حرفهاي و متمركز در نوشتن، باز داشته
است.
اما همواره سعي كردهام براي دغدغههايم
بنويسم؛ دغدغههاي ديني و اعتقادي و ادبي كه به آنها ارزش قائلم و فلسفة زندگيام
را در چارچوب آنها، جستوجو ميكنم.
از همان نوجواني، هم قصه نوشتهام و هم مقاله.
اولين قصههايم، در سال 1359 چاپ شده است. متأسفانه از اواسط دهة شصت تا اواسط دهة
هفتاد كه ميتوانست بهترين فرصت خلاقيت و پويايي من باشد، از ادبيات فاصله گرفتم. اين
ده سال، فرصت خوبي براي تجربهاندوزي در دنياي تعليموتربيت بود، اما مرا از نوشتن
دور كرد. از آن به بعد، كم و بيش، كار را جدي گرفتم.
اصلاً از كارهايم راضي نيستم. خودم را مسافر
جادة ادبيات كودك ميدانم، همين! اگر خدا عمر بدهد، بايد بسياري از ظرايف و لطايف
اين جادة بينهايت را درك كنم.
آثارم بيشتر رنگ ادبيات ديني دارد. در سالهاي
معلمي و مربيگري، بخشي از خاطرههاي زندگيام را از مدارس منطقة 17 تهران (جنوب
تهران) و بخشي را در دبيرستان البرز در منطقة 6 تهران و بخشي را در مدارس منطقة 5
تهران (خواجه نصير و آيينه) دارم.
به نظرم شيريني آن روزها، ديگر تكرارشدني نيست.
بعدها، در زمان مديريت سيدمحسن گلدانساز و با
معرفي محمد ناصري، از منطقة 5 به سازمان پژوهش و برنامهريزي آموزشي آمدم. اين
آمدن برايم ثمرات زيادي داشت. با آدمهاي مؤمن و خوشفكر و انديشمند و هنرمند
بسياري آشنا شدم. بهويژه در واحد كتاب رشد، طرحهاي فرهنگي تأثيرگذاري پديد آمد و
آثار متعدد و ارزشمندي خلق شد. از آن سالها، تجربههاي بكر فراواني در ذهن دارم
كه اميدوارم روزي همة آنها را بنويسم.
تجربة نو ديگر برميگردد به دورهاي كه محمد
ناصري، بار ديگر به دفتر انتشارات كمكآموزشي آمد و اينبار به عنوان مديركل.
تجربة مديريت رسانهاي چون مجلات رشد با همة
جزئيات و هوشمندي و ذوقي كه ميطلبد، تجربه بسيار باارزشي است. به نظرم با حضور
محمد ناصري، مجلات رشد به يك سطح كيفي مناسبي به لحاظ متن و گرافيك و چاپ رسيد؛
البته راه نرفته، بسيار است.
حضور چهرههاي برتر حوزة ادبيات كودك در اين
دوره، مرا دوباره جذب دنياي شيرين كودكي كرد. تجربههاي نو قصهنويسي در جلسات
چهارشنبه رشد كودك، افقهاي جديدي در نوشتن برايم گشود.
حضور بانوي ادبيات كودك و خردسال ايران، شكوه
قاسمنيا، در اين برهة زماني در مجلة رشد كودك، موجب رونق مطبوعات و ادبيات كودك و
خردسال ايران شده است. گويي همة مجلات كودك به تكاپو افتادهاند تا از آهنگ گوشنواز
رشد كودك عقب نمانند!
در اين ميان، كوچ غمگنانة اميرحسين فردي در
ارديبهشت 1392، قصة تلخ ديگري است. اميرحسين فردي، پدر معنوي من و همة نويسندگان
مسجد جوادالائمه(ع) است. فردي، ما را جوري تربيت كرده بود كه در عين شيفتگي و عشقورزي
خالصانه به او، به راحتي و در عين ادب و تواضع، افكارش را نقد ميكرديم.
شايد برخي موضعگيري سياسي اميرحسين فردي را
برخي شاگردانش قبول نداشتند، اما اميرحسين فردي، چشمة جوشان محبت بود. شاگردانش او
را بهخاطر قلب مهربانش، از ته دل دوست داشتند. اي كاش اميرحسين فردي، بيست سال
ديگر ميماند تا رمان اسماعيل و گرگ سالي به پايان ميرسيد! كاش ميماند تا ما در
دنياي بيعاطفه و پر از غل و غش، سينهاي پُر از عاطفه و خلوص مثل او را مييافتيم
و جانمان را در آن شستوشو ميداديم! دريغا كه زود رفت، مثل حبيب!