خاطره‌هاي كودكي‌ام

ناصر نادري

 

از خاطرات شيرين كودكي در شب‌هاي تابستان، خوابيدن در پشت‌بام خانه و نگريستن به ستاره‌هاي تب‌آلود شب بود. دلم لبالب مي‌شد از ستايش آسمان بالا سر و آرامش ژرف آن.

خيلي كوچك بودم. در روزهاي گرم و طولاني تابستان، با شورت مامان‌دوز و بدن لاغر و استخواني و پاي پياده، از محله‌مان با بچه‌ها مي‌دويديم تا در قنات كوچكي كه كنار جنگل ـ كه پهلوي پادگان جي بود ـ شنا كنيم و بعد در حالي‌كه از آب سرد آن، دندان‌هايم به‌هم مي‌خورد، زير آفتاب سوزان تا خانه مي‌دويديم، شعر مي‌خوانديم و چه لذتي مي‌برديم!

يك‌بار پدرم از بازار يك باراني خريد تا بپوشم. خاكستري بود و بلند. اولش بدم نمي‌آمد. اما عمو احمدم هي به شوخي مي‌خنديد و مي‌گفت: «ملاغلام آمد!»

اين‌قدر اين را گفت كه از اين باراني بدم آمد. دلم نمي‌خواست بپوشم و ديگر نپوشيدم.

يك‌بار در محله چو افتاد كه يك نفر را در يك سلماني نزديك امامزاده عبدالله كشته‌اند و خودِ سلماني آن را در مغازه‌اش دفن كرده است. مي‌گفتند: سلماني مي‌خواسته موهاي گردنش را بزند كه اشتباهي شاهرگش را زده و چون ديده نمي‌تواند آن را بند بياورد، كركره را پايين كشيده و مرد را هرجور شده دفن كرده! پليس هم فهميده و او را گرفته!

همين شد كه مدت‌ها مي‌ترسيدم به سلماني بروم. الان هم كه مي‌روم، وقتي سلماني وسيلة تيغدار و تيزش را براي زدن موهاي پشت گردنم برمي‌دارد، دلم مي‌لرزد و ياد خاطرة كودكي‌ام مي‌افتم.

اگر از من بپرسند، بيشترين صدايي كه در گوشم هست، چه بود؟ مي‌گويم صداي غرش و فرود آمدن هواپيما. خانة ما درست در زير مسير بازگشت هواپيماهاي فرودگاه مهرآباد بود. از قضا، دوبار هم هواپيماهاي نظامي در دو طرف محله‌مان افتادند. يك‌بار چنان آتش‌سوزي شده بود كه همة فاميل از ترس جان ما آمدند به خانه‌مان. و يكي هم در پادگان جي افتاد و بيچاره خلبانش كه مي‌گفتند سرش خورده به ديوار پادگان و متلاشي شده! با بچه‌هاي محل رفتيم و ديوار آجري را ديدم. كمي فرو رفته بود. تا مدت‌ها، هر كس از بچه‌هاي فاميل مي‌آمد، مي‌بردم آن‌جا و يك كلاغ چهل كلاغ مي‌كردم.

در نزديكي ما، امامزاده عبدالله بود كه جلوي در ورودي‌اش، يك قهوه‌خانه بود. كه بوي قليان و سيگار در آن موج مي‌زد. كارگرها و كفتربازها و قماربازها مي‌آمدند آن‌جا و بگو و بخند و حرف و حرف بود.

من اولين بار، تلويزيون را آنجا ديدم. اين‌قدر خوشم آمد كه شب خوابش را ديدم. پدرم مي‌توانست بخرد،‌ اما مقلد شريعتمداري بود و مي‌گفت: «حرام است!» يك‌بار كه پدرم فهميد آنجا مي‌روم، چنان سيلي به صورتم زد كه تا الان يادم نرفته است! بيچاره همين‌ يك‌بار را هم زد. خدا بيامرزدش!

يك دوست داشتم كه اسمش محمد بود. آن‌ها تلويزيون داشتند. بنده خدا هر وقت سريال زورو يا تارزان يا مراد برقي يا مرد شش ميليون دلاري داشت، از پشت‌بام خانه‌شان سوت مي‌كشيد تا من بروم. من كمي خجالتي بودم. اما اگر خانه‌شان كسي نبود، مي‌رفتم.

واي كه چه كيفي داشت. از بغل خانه‌مان، فالوده مي‌خريديم و مي‌رفتيم مي‌نشستيم پاي تلويزيون.

يادم هست صبح‌هاي جمعه، بابام، من و داداش كوچكترم، حسن و گاهي وقت‌ها داداش بزرگترم، مجيد را هم برمي‌داشت و همگي با هم مي‌رفتيم حمام نزديك امامزاده عبدالله. حمام عمومي كه پر از بخار بود و آدم‌هاي متفاوت، پير و جوان، لاغر و چاق. روي سكو يا كنار حوض‌هاي آب، روي زمين مي‌نشستند و خودشان را كيسه مي‌كشيدند، پدرم چنان كيسه‌ام مي‌كشيد كه مثل لبو سرخ مي‌شدم. فقط وقتي از حمام بيرون مي‌آمديم، يك نوشابه تگري مي‌زديم كه به همة آمدن و رفتن حمام مي‌ارزيد. يك‌بار پيرمردي را در حمام ديدم كه فقط استخوان بود. باور كنيد كه فكر كردم نكند يك مرده است كه نشسته است و دارد خودش را مي‌شويد و مي‌خندد. تازه او آمد و با پدرم هم دست داد و خوش و بش كرد. چند شب نتوانستم بخوابم.

خانة ما سه طبقه بود و يك‌بار پدرم، طبقة اول را به يك پيرزن و پسرش كه خلبان بود، اجاره داد. او اهل مطالعه بود و يادم هست يك‌بار يك جلد كتاب تن‌تن به من هديه داد. من اولين‌بار، كتاب قصه را اين‌طور تجربه كردم.

ختنه كردن در آن سال‌ها، خودش داستاني داشت. هم هم درد و سوزش آن يادم نرفته است. يادم هست پدرم براي اينكه گريه نكنم، رفت و يك مرغ سفيد و گوشتي خريد و آورد. مرغ هم اين‌قدر حياط را كثيف كرد و مادرم نق زد، يك روز ديدم داريم گوشتش را مي‌خوريم. من نمي‌دانستم. وسط غذا مادرم اين را گفت. نزديك بود حالم به‌هم بخورد. فكر اين‌كه گوشت مرغي را مي‌خورم كه دوستش داشتم، يك حس بدي به من داد. آن روز نتوانستم ناهار بخورم.

از خاطره‌هاي ديگر كودكي‌ام، رفتن به توتستان‌هاي يافت‌آباد است. خانة پسرعموي پدرم و يكي از عمه‌هايم در يافت‌آباد بود. يافت‌آباد در آن سال‌ها پر از درخت‌هاي توت بود و توت شيرين و درشت داشت. تابستان‌ها براي توت‌خوري به آن‌جا مي‌رفتيم. ساعت‌ها با بچه‌هاي فاميل دور شاخه‌هاي بلند و كلفت درختان كهنسال توت مي‌ايستادم و توت مي‌خوردم.

يادم هست در همان سال‌هاي كودكي، پدربزرگ و مادربزرگ مادرم كه در ده مصرآباد بودند، به تهران كوچ كردند و در محلة شمارة دو خانه‌اي خريدند و ساكن شدند. آن‌ها چند تا كفتر از ده برايم سوغات آوردند و همين شد كه من به كفتر علاقه‌مند شدم. مدتي فقط عشق‌ام كفتر شده بود. در محلة ما، كفتربازهاي حرفه‌اي بودند كه ازشان خوشم نمي‌آمد. همان‌ها خيلي تلاش مي‌كردند كفترهاي مرا بگيرند؛ اما كفتر، پرنده وفاداري است. اگر مهرباني و توجه ببيند، بي‌دليل خانة صاحبش را ترك نمي‌كند. عجيب اين بود كه اين كفترها چون از روستا آمده بودند، فكر مي‌كردند شهر هم روستاست، در ارتفاع پايين پرواز مي‌كردند و اين باعث تعجب همة كفتربازها شده بود!

ده مصرآباد، زادگاه پدر و مادرم بود. روستاي قشنگ و خوش آب‌ و هوا در بين آبگرم و آوج. در آن، چشمه‌اي است به‌نام «چشمه علي» (علي بُولاغُو). هر تابستان به آنجا مي‌رفتيم. پدربزرگِ پدري‌ام در روستا، خيلي زمين داشت. باغ انگوري داشت كه سپرده بود به كسي و نيمي از ميوة آن، براي او بود. به آنجا مي‌رفتيم، ديدن خوشه‌هاي انگور زرد و قرمز و آبدار، خيلي لذت داشت.

در آن سال‌ها، عموي پدرم هنوز در روستا بود. كوچك‌ترين پسر او كه هم‌نام من هم بود، با من خيلي رفيق بود. ناصر استاد الاغ‌سواري بود و اهل شوخي. با او سوار الاغ مي‌شديم و او همه‌جاي نشان مي‌داد. با هم به چشمه‌علي مي‌رفتيم و او مثل ماهي در آب شنا مي‌كرد. يك‌بار كنار الاغ ايستاده بودم و نگو ناصر با شاخة چوب بلندي زير پاي الاغ را قلقلك مي‌دهد. الاغ چنان جفتكي به من زد كه من پرت شدم روي زمين و ناصر از خنده ريسه رفت. مصرآباد فرصتي بود تا از درخت‌ها بالا بروم، تا دلم بخواهد شنا كنم و در صحرا، آواز بخوانم. شب‌هاي مصرآباد، چيز ديگري بود. انگار تكه‌هاي الماس را در آسمان پاشيده بودند. چنان برق مي‌زدند كه دل آدم را مي‌ربود. كوه بلندي در كنار روستا بود به نام «ذيميس» (داراي مس). عصرها به بالاي كوه مي‌رفتيم. از بالاي كوه، ديدن دشت سرسبز، رودخانه پر آب، جنگل و سرخي خورشيدي كه در غرب پشت كوه‌ها فرو مي‌رفت و فوج فوج پرنده‌هايي كه پرواز مي‌كردند. در آن لحظه‌ها احساس مي‌كردم دلم از آرامش و شادماني آكنده است، لذت‌بخش بود. هر وقت مي‌خواستيم از ده برگرديم، گريه‌ام درمي‌آمد. يادم هست يكي ـ دوبار پدرم قبول كرد، بيشتر در ده بمانم. انگار دنيا را بهم داده بودند. آن وقت‌ها، هنوز مادربزرگ مادرم زنده بود و او (ننه كبري) چه پيرزن مهرباني بود! واژة مهرباني يعني ننه كبري. صورت گرد و آفتاب سوخته و چشم‌هاي سبز و درشتي داشت. يادم هست پدربزرگم، الاغش را نمي‌داد من سوار شوم، ولي او، دور از چشم پدربزرگم، مي‌آمد و الاغ را از طويله مي‌آورد، پالان را رويش مي‌انداخت و مي‌بست، بعد كمكم مي‌كرد تا سوار الاغ شوم و مي‌خنديد و به تُركي مي‌گفت: «فقط مواظب باش نيفتي زمين!» و با چشمان مهربانش مي‌ايستاد كنار در خانه تا من دور شوم و او با خيال راحت برگردد خانه.

يادم نيست چند سالم بود، شايد 2 يا 3 سال. نگو كنار خيابان نشسته بودم و پايم را دراز كرده بودم. مرد دوچرخه‌سواري مي‌آيد و از روي استخوان پايم رد مي‌شود، پايم مي‌شكند. از بس درد داشتم، هنوز خاطره بردن من به بيمارستان در درشكه كه بالا و پايين مي‌رفت و من جيغ مي‌زدم، يادم هست.

پدرم مغازة كيك‌پزي داشت و من را تابستان‌ها به آنجا مي‌برد و البته حقوق هم مي‌داد. يك قلك مي‌خريدم و پول‌هايم را پس‌انداز مي‌كردم. يك‌بار پدرم به جاي حقوق، برايم دوچرخه خريد كه اولش دو تا چرخ كمكي هم داشت و چهار چرخ بود.

چند ساعتي كه با چهار چرخ رفتم، آن را كردم سه چرخ و بعد از يكي دو ساعت، كردم دوچرخه، چه كيفي داشت اولين دوچرخه‌سواري! نسيم صورتم را نوازش مي‌‌داد و انگار روي ابرها پرواز مي‌كردم.

همان روز در كوچه‌اي، دختر كوچولويي پريد جلوي دوچرخه و من هول شدم و خوردم به دخترك و او و من و دوچرخه افتاديم زمين. باباي دخترك داشت باغچة حياط‌شان را آب مي‌داد. سبيل كلفت و چهارشانه بود و صداي بلندي داشت. گفت: «مگه كوري بچه؟» و چنان گوشم را گرفت و كشيد كه فكر كردم دارد كنده مي‌شود. با عصبانيت مرا و دوچرخه‌ام را برداشت و گفت: «الان مي‌برمت كلانتري!»

همين را كه گفت، خيس كردم سرجايم! بيچاره تا اين را ديد، گفت: «برو و ديگه اين ورها پيدايت نشود!»

انتهاي خيابان حاجيان مي‌خورد به زمين جوانان؛ زمين خاكي فوتبال كه آدم‌هاي معروف هم جمعه‌ها مي‌آمدند آنجا و فوتبال بازي مي‌كردند. يادم هست علي پروين، غلامرضا فتح‌آبادي ـ كه خانه‌شان نزديك خانة ما بود ـ هم آنجا بازي مي‌كردند. گاهي جمعه‌ها مي‌رفتيم و دور زمين خاكي مي‌نشستيم و آن‌ها را تماشا مي‌كرديم.

چهارشنبه سوري‌ها هم از همان زمين خاكي، بوته‌ها را كپه كپه جمع مي‌كرديم و مي‌آورديم توي محله و شب چه الم شنگه‌اي كه به پا نمي‌شد. چهارشنبه‌سوري در آن سال‌ها يعني شادي و خنده و بازي و شعرخواني و آجيل‌خوري اما حالا وحشي‌بازي است. شده نگراني و ترس و وحشت.

مجيد، داداش بزرگم، خيلي درسخوان نبود. فكر كنم پنجم دبستان را سه سال رفوضه شده بود. براي همين در دبستان مظفر اميري كاملاً‌ شناخته شده بود. يعني رئيس دبستان بود! وقتي اول ابتدايي رفتم دبستان. معلم‌ها مرا كه مي‌ديدند و با داداشم مقايسه مي‌كردند، از خنده روده‌بر مي‌شدند.

مجيد اول هر سال تحصيلي مي‌آمد توي كلاس و با صداي بلند مي‌گفت: «اين دادش من است. واي به حال كسي كه اونو اذيت كنه با من طرفه!»

و همين باعث مي‌شد كه من در امنيت كامل باشم. امان از بوي بد دستشويي‌هاي دبستان كه اگر مي‌مردم هم راضي نبودم بروم دستشويي دبستان. معلم اول دبستان، معلم عجيبي بود. خيلي چاق بود و به زحمت نفس‌نفس مي‌زد. يك فولكس داشت كه گوشه حياط پارك مي‌كرد و بچه‌هاي بزرگتر مدرسه مي‌گفتند: توي آن پر از شيشه‌هاي مشروب است!

از سه زنگ مدرسه، يك زنگ را فقط مي‌خورد. ما تماشايش مي‌كرديم. مبصر كه از قبل يك سنگگ و ظرف ماست برايش مي‌گرفت و او دو لپي نان و ماست مي‌خورد و مبصر هم روي تخته‌ها، اسم بدها و خوب‌ها را مي‌نوشت و براي پاك كردن اسم كسي از قسمت بدها پول زور يا لقمه يا بيسكويتي باج مي‌گرفت.

يادم هست دوم يا سوم ابتدايي، يك همكلاسي داشتم كه فاميلي‌‌اش خندان بود. هميشه مي‌خنديد. هميشه. صورتش جوري بود كه انگار دارد مي‌خندد. يك‌بار مدادش را زير شانه‌اش گذاشته بود كه مبصر مي‌زند، روي سرش و مداد فوري مي‌رود زير چانه‌اش و خون مي‌آيد. او فقط آن روز نخنديد و گريه كرد!

از دوستان محله‌مان، يكي قاسم خرازاني بود كه بعدها در يكي دو تا از فيلم‌هاي محسن مخملباف بازي كرد. قاسم يك برادر بزرگتر داشت و او هم اسمش ناصر بود؛ پسر دراز و لاغر و خيلي‌خيلي خوش شانس. او هر روز پول پيدا مي‌كرد. باور كنيد هر روز. اگر در يك تيم فوتبال بود و آن‌ها هم ضعيف بودند، باز هم برنده مي‌شدند! براي همين، با آن‌كه اصلاً بازي بلد نبود، براي كشيدنش دعوا مي‌شد! او قدرت تخيل فراواني داشت، يادم هست هميشه دزد مي‌شد و ما همة محل مي‌شديم پليس؛ ولي او را نمي‌توانستيم دستگير كنيم، جاهايي قايم مي‌شد كه عقل جن هم نمي‌رسيد!

از سرگرمي‌هاي آن سال‌ها، دعوا بازي بود. دعواي يك محله با يك محله ديگر. از قبل هم اعلام مي‌كرديم. آن‌ها هم آماده مي‌شدند. همه مثل سرخ‌پوست‌ها، هر كدام يك چوب حصير برمي‌داشتيم، دور سرمان، پرهاي خروس مي‌گذاشتيم. مثل سرخ‌پوست‌ها بالا پايين مي‌پريديم و اصلاً توي بازي جنگ، با زبان سرخ‌پوستي حرف مي‌زديم. به‌جاي اينكه بگوييم آيا آماده حمله هستيد؟ ما مي‌گفتيم: «حمله آماده هست؟»

و بقيه مي‌گفتند: «آماده! آماده!»

و جيغ مي‌زديم و حمله‌ور مي‌شديم به محله ديگر.

گاهي زورو مي‌شديم و چادر خواهرهايمان را مثل شال مي‌بستيم و با پارچه‌هاي مشكي كه فقط سوراخ چشمانمان معلوم بود، روي چشم مي‌بستيم. يكدفعه ده تا زورو مي‌رفتيم به جنگ گروهبان گارسيا و سربازانش در محله‌هاي  ديگر.

در تابستان‌ها، كار مي‌كرديم. من بستني فروخته‌ام. قطاب و باميه هم فروخته‌ام. شانسي هم فروخته‌ام. دوغ هم فروخته‌ام. اين كارها، برايم سرگرمي و بازي بود تا يك كار تجاري و سودآور. از اينكه اداي بزرگ‌ترها را درمي‌آورديم، لذت مي‌برديم.

يك‌بار، شناسنامه‌ام را بردم و يك چرخ دستي بستني گرفتم تا بفروشم. تا عصري، نصف بستني‌ها را فروختم. ديدم تمام مي‌شود و بايد چرخ دستي را به صاحبش پس بدهم. بستني‌ها را به قيمت خريد فروختم. باز نخريدند. ديدم دارند آب مي‌شوند. بردم توي محله و همة بچه‌هاي محل را مهمان كردم. آخرش هم اصلاً سود نكردم. اين شد كه از قيد بستني‌فروشي گذشتم.

از سرگرمي‌هاي خطرناك و جالب، درشكه سواري قاچاقي در پشت درشكه و دور از چشم صاحب درشكه بود. اولين بار كه دلم را به دريا زدم و پريدم تا پشت درشكه‌اي سوار شوم، صاحب درشكه فهميد. برگشت و با شلاق چنان زد كه كبودي شلاق تا هفته‌ها روي تنم ماند! ولي از رو نرفتم و چندين بار اين كار را كردم.

از بازي آن‌ سال‌ها، درست كردن تير كمان و زدن گنجشك‌هاي بي‌گناه و يا زدن به پاي لخت خانم‌هاي ميني‌جوب بود. يك‌بار يكي از بچه‌هاي محله، پاي لخت يك خانمي را چنان زد كه زنه افتاد روي زمين و گريه كرد و هي نفرين كرد. من دلم سوخت. بچه‌ها فرار كردند و من هم فرار كردم! از آن به بعد، از تيركمان بدم مي‌آمد.

شادوونه زدن با لوله خودكار هم از هنرهاي آن دوره بود كه توي كلاس، از پشت‌سر، گردن لخت همكلاسي‌ها را نشان مي‌رفتيم. پدرم چندبار جمعه‌ها عصر، مادرم و ما را برد پارك گلستان. آن‌جا يك سينماي روباز داشت. يادم هست بستني و فالوده مي‌گرفت. روي صندلي مي‌نشستيم و فيلم تماشا مي‌كرديم. فيلم‌هاي هندي و پر از آواز و رقص. پدرم در آنجا كيك پخش مي‌كرد و صاحبش، پدرم را مي‌شناخت و پدرم هي پز مي‌داد.

محرم‌ها، بچه‌ها جمع مي‌شديم و تكيه كوچكي را با مشماع روي پشت‌بام خانة ما درست مي‌كرديم. شب‌ها بچه‌ها مي‌آمدند پشت‌بام و يكي نوحه مي‌خواند. يكي دو تا در قابلمه را به هم مي‌كوبيد و ما دو سه نفر هم زنجير مي‌زديم! بعد يكدفعه سر هيچي با هم دعوا مي‌كرديم. قهر مي‌كرديم در يك چشم به هم زدن، تكيه خراب مي‌شد!

از سفرهاي به‌ياد ماندني در روزهاي كودكي، يكي اولين سفر به شمال و ديدن دريا بود كه برايم جالب بود.

با پدرم و دايي كوچكم، اسد، شنا كرديم. گرماي آب دريا چقدر در آن تابستان مي‌چسبيد. در همان سفر، يك زنبور، نوك انگشت پايم را نيش زد و تا تهران چنان باد كرد كه نگو! و يكي هم سفرهاي با قطار به مشهد. مادربزرگم پدري‌ام، ننه بتول، پيرزن زرنگ و دنيا ديده‌اي بود. همة دخترها و عروس‌هايش را با نوه‌هايش جمع مي‌كرد، جمعيتي به بزرگي 20-3 نفر و بعد همگي در چند كوپة قطار و حركت به سوي مشهد. در آن سفرها، شب‌ها در قطار چه كيفي داشت. من و پسرعمه‌ام، محمود، مي‌رفتيم قسمت بالاي كوپه كه بارها را مي‌گذاشتند و آنجا مي‌خوابيديم. يك شب محمود كه پايش را بسته بودند تا در خواب حركت نكند، با صورت آمده بود پايين و همگي در كوپه از ترس جيغ كشيده بودند! گندم دادن به كفترهاي حرم و دويدن و سُر خوردن در صحن‌هاي حرم، لذت زيادي است.

باقر، عموي كوچكم، اهل ورزش كونگ‌فو بود. او با يك ضربه دست، آجر را از وسط نصف مي‌كرد. يك‌بار از طبقه اول خانه‌اي توي باغچه پريد. مرد قدرتمندِ آرزوهاي من بود. او يك‌بار از زبانش در رفت كه جمعه مي‌رود براي ديدن فيلم جديد بروسلي. آن‌قدر توي گوش‌هايش نق زدم كه بيچاره قبول كرد، مرا هم ببرد. فقط به مادرم گفتم و او گفت: «برو ولي مواظب باش!» جمعه صبح، سوار موتور عمو باقر شديم و رفتيم به يك سينما كه از محلة ما دور بود. توي يك ميدان بود.

دو تا بليت خريد و رفتيم توي سينما. سالن سينما، بوي تخمه و سيگار مي‌داد و مثل شب، تاريك بود. مرد چراغ‌قوه انداخت و ما را راهنمايي كرد. اولين فيلم سينمايي عمرم را ديدم. خيلي خوش گذشت. تا يك ماه داشتم پز فيلم ديدنم را براي بچه‌هاي محله مي‌دادم.

بهار كه نرم‌نرمك از راه مي‌رسيد، يك روز پدرم، مرا و برادرهايم را برمي‌داشت و مي‌برد بازار و براي هر سه‌مان، يك جفت كت و شلوار، با يك رنگ و مدل مي‌خريد. انگار اگر رنگ و مدل فرق مي‌كرد، آسمان به زمين مي‌رسيد.

بعد عيد مي‌رسيد. چيدن سفرة هفت‌سين لذت زيادي داشت و البته قبل‌ترش، سفيد كردن ديوار اتاق‌ها با آب و تايد و دستمال. عيدهاي را جمع مي‌كرديم و هي به هم پز مي‌داديم.

اما تكليف عيد مثل بختك مي‌افتاد توي لذت روزهاي عيدمان. يكي دو روز مانده به مدرسه، هول هولكي تكليف‌ها را مي‌نوشتيم و اصلاً نمي‌فهميديم چي مي‌نويسيم!

سيزده‌بدر، روز دوست‌داشتن بود، همة فاميل با هفت هشت تا ماشين مي‌رفتيم جايي، صحرايي نزديكي شهريار. عموهايم اهل بگو بخند بودند و البته مسخره كردن و غيبت كردن. ناهار را مي‌خورديم و بعد پدرم مي‌زد زير آواز و يك ترانة تركي مي‌خواند و همه از خنده ريسه مي‌رفتند!

من از بچگي، روزهاي ماه رمضان را دوست داشتم. نمي‌دانم يك كيف ديگري داشت. آن وقت‌ها، روزه كله‌گنجشكي مي‌گرفتم. سحري مي‌خورديم و تا ناهار چيزي نمي‌خورديم و بعد تا افطار هم سعي مي‌كرديم چيزي نخوريم.

پدرم اهل مسجد و پاي منبر رفتن بود. مسجد اباصلت در خيابان سپه غربي، نزديك محل كار پدرم بود و همشهري‌ها هم آنجا مي‌آمدند. يادم هست شب‌ها به آنجا مي‌رفتيم و من بيشتر پاي سخنراني خوابم مي‌برد. ولي طعم چايي‌هاي مسجد، طعم ماندگاري بود. مخصوصاً چراغ‌هاي سبز دور محراب آن مسجد كه برايم لذت‌بخش بود و خاطره‌انگيز.

يك‌بار در كودكي، گم شدم. راستش يك‌بار كه پدرم ما را سوار اتوبوس‌هاي دو طبقه شركت واحد كرد و برد پارك گلستان، نمي‌دانم چه‌طوري به ذهنم زد كه خودم تنهايي سوار اتوبوس شوم و بروم پارك بابائيان كه بغل آن بود و برگردم. رفتم و بازي كردم، ولي در بازگشت، سوار اتوبوس ديگري شدم كه رفت وسط شهر. يك‌دفعه ديدم همه‌جا برايم جديد است و زدم زير گريه. مثل ديوانه‌ها اين‌ور و آن‌ور مي‌دويدم تا اينكه يك ماشين پليس من را ديد و پرسان‌پرسان آورد توي محله‌مان. مادرم وقتي فهميد گم شده بودم، چنان نيشگوني از من گرفت كه تا عمر دارم يادم نمي‌رود. تا مدت‌ها در خواب‌ها، كابوس گم شدنم را مي‌ديدم و مي‌ترسيدم!